عشق چه آسمانی باشد چه زمینی ، عاقبتش به طرف خداست

عشق چه آسمانی باشد چه زمینی ، عاقبتش به طرف خداست

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

(سهراب سپهری)

چه كسی می داند كه تو در پیله تنهایی خود تنهایی؟ چه كسی می داند كه تو در حسرت یك روزنه در فردایی؟ پیله ات را بگشا... تو به اندازه یك پروانه زیبایی


خداوندا نمی گویم دستم را بگیر

          عمریست گرفته ای 

                     مبادا رهایش کنی ........

از کودک فال فروش پرسیدم چه میکنی ؟

 گفت : به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را می فروشم!

                                     ***

همه دوست دارند به بهشت بروند , اما كسی دوست ندارد بمیرد. بهشت رفتن جرأت

 مردن میخواهد...

شقایق گل همیشه عاشق

شقایق گفت :

(باخنده)

نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

 گلی بودم به صحرایی

نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت

تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب و خشکیده

تنم در آتشی می سوخت

 ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می گفت

 شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری

به جان دلبرش افتاده بود-اما-

طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد

ازآن نوعی که من بودم بگیرند

ریشه اش را و بسوزانند

شود مرهم

برای دلبرش آندم شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه

به روی من

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه

از خاکم جدا کرد و به ره افتاد

و او می رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را رو به بالاها

 تشکر از خدا می کرد

پس از چندی هوا چون کورۀ آتش،

زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم هرگز دوایی نیست

و از این گل که جایی نیست

خودش هم تشنه بود اما!

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و

من در دست اوبودم

و حالامن تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش

تمام جان من می سوخت

که ناگه

روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت

زهم بشکافت

اما ! آه

 

صدای قلب او گویی

جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود

با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

به من می داد و بر لب های او فریاد

"بمان ای گل"

که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی

"بمان ای گل"

ومن ماندم

نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد

آدمک آخر دنیاست بخند ............


ادمک مرگ همین جاست بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد،

شوخیه کاغذیه ماست بخند

 

ادمک خر نشوی گریه کنی

کل دنیا یه سراب بخند

ان خدایی که بزرگش خواندی

به خدا مثله تو تنهاست بخند

 

ادمک تنها نشین، پرواز کن

عشق را از جهان اغاز کن

ادمک اسمان در بر گیر

 

مرگ در کمین است،

دفتر عشق را دوباره باز کن

ادمک تنهایی سخته بخدا

دل من میگیره اینجا بخدا

ادمک دلم برات تنگ شده است۰

ادمک قدر تورو دارم بخدا

 

فکر کن درد تو ارزشمند است۰

فکر کن گریه چه زیباست، بخند

تازه انگار که فرداست ، بخند

راستی آنچه به یادت دادیم

پر زدن نیست که درجاست ، بخند

آدمک نغمه ی آغاز نخوان

به خدا آخر دنیاست ، بخند....

 


آنگاه كه غرور كسي را له مي كني ......

آنگاه كه كاخ آرزوهاي كسي را ويران مي كني .........

آنگاه كه شمع اميد كسي را خاموش مي كني .......

آنگاه كه بنده اي را ناديده مي انگاري .......

آنگاه كه حتي گوش خود را مي بندي ..........

تا صداي خرد شدن غرورش را نشنوي .........

آنگاه كه خدا را مي بيني و بنده ي خدا را ناديده مي انگاري ........

مي خواهم بدانم

دستانت را به سوي كدام آسمان دراز مي كني

تا براي خوشبختي خودت دعا كني ؟؟؟

به سوي كدام قبله نماز مي گذاري

كه ديگران نگذارده اند ؟؟؟



http://1irani.files.wordpress.com/2008/08/ramadan.jpg


صداي پايش را مي شنوي ؟؟

صداي بال فرشته ها را چه ؟؟

هنوز نيامده دلها به تپش افتاده !

هنوز نيامده حال و هوايمان را عوض كرده !

اين روزها بوي رمضان رو خوب استشمام مي كنيم .

عطر عجيبي داره ..... چيزي شبيه به بوي سيب  .... نه !

چيزي شبيه به بوي باران  .....

نميدانم ....... نميدانم .......

ولي خيلي خوب چشمانم دل دل كردن نگاههاي عاشق را مي بيند .

خيلي خوب گوشم صداي تپش قلبها رو مي شنود .

عجب مهماني ......... عجب ميزباني .......

كجا چنين ميزبان رعوفي پيدا مي كني ؟؟؟

در اين مهماني با شكوه ........ روي ماه خدا را ببوس !

در اين مهماني واكن صندوقچه غم و تنهاييت را ....

رها كن اشكهاي پشيماني را .....

فرياد كن هر آنچه در دل داري ....

خداوندا ...... معبودا .....

دستهاي ما خالي ست ..... قلبمان از سنگيني گناه به سختي مي تپد .

چشمانمان باراني ست ... آيينه دلمان را غبار گرفته است !

آمديم تا در اين مهماني تو دستي بر آيينه د لمان بكشي !

خداي شبهاي علي ( ع ) .... خداي شبهاي قدر ...

ما را در اين عشق بازي راه مي دهي ؟

مي گذاري سر سفره ي عرفان بنشينيم ؟

خوشه نور و ايمان بچينيم ؟ 


آمدن ماه مبارك رمضان ( مهماني خدا ) را به تمامي هموطنان عزيز و دوستان خوبم تبريك مي گويم .

التماس دعا ....






http://omidsam.persiangig.com/image/78%20Kopie.jpg


بار پروردگارا .....

چگونه شكر كنم تو را

چه سرايم كه لايق سنايت باشد

و چه بنالم كه ادله جفايم باشد

محبوبم ....

دست محبتت به سرم و چشم نگرانم بر درگهت

تو بودي و خواهي بود همراه هميشه ام

از نبودنم تا انتهاي بودنم

و نخواهم بود بي وجودت

و نخواهم زيست بي اميدت

چه گويم كه حرف دل را گاه نمي توان گفت

خود بستان دلم را و بر درگهت بگذار

كه با اشك ديده عرش كبريايي ات را ترنمي دگر بخشم

و چه دوست مي دارم اين باريدن را

خدايا ابر دلم فقط به هواي تو باراني شود

و به مزرعه اميد تو ببارد

كه جوانه عشق را جز اين اميدي به روييدن نيست

معشوقم ....

عاشقانه مي پرستمت

فقط تو را مي پرستم و فقط از تو ياري مي جويم .





http://www.dadi360.com/upload/0906/09061103120947111.jpg

راز دل تنگم را بر كدامين كاغذ بنگارم كه نپوسد

به كدامين ابر باز گويم كه نگريد

كدام پرستو را يار گيرم كه پرواز را ز خاطر نبرد

شانه هاي كه را امن گيرم كه تپش قلبش آرام قلبم باشد

و گرماي نفسش اميد نفسم

وامانده ام ...

وامانده ام حيران و سرگردان

تمام دعايم همزباني ست و همدلي

كه نخندد بر غمم

كه بگريم بر غمش

كه بگيرد دستم را

كه صاف كند خم زانوان به گل نشسته ام را

دشت عريان شده

تا به كي قاصدك هاي بي پناه را

به دست باد بي رحم سرنوشت بسپارم

كه نم اشكهايم را بدوزند به كنج چشمانت

چرا نمي آيي و اشك از چهره ام نمي زدايي

بي تو دگر اين قامت راست نخواهد شد

قاصدي خواهم يافت

خبري خواهم داد.....





http://zibacardpostal.persiangig.com/audio/elahe1.jpg


زندگي گاهي گريه است گاهي خنده

گاهي بازنده و گاهي برنده

زندگي گاهي عشق و گاهي نفرت

گاهي اميد و گاهي حسرت

گاهي افتادن و موندن و بريدن

گاهي پر گشودن و پريدن

زندگي مثل يك سقف تو هجوم بي پناهي

زندگي عشق و محبت كندن از مرگ و تباهي

زندگي مثل يك جنگه تنها جنگي كه قشنگه

تو نبرد زندگي عشق حكم تفنگه




http://www.host-images.com/u/files/ghzm7ahcom1u78n7cl6q.jpg



آسمان دلگير است

دلش مي خواهد ببارد

دلش مي خواهد به سرزمين عشق سفر كند

دلش مي خواهد بر درختان پير و تنها ببارد

دلش مي خواهد خود را به توان دلهاي عاشقان برساند

و دوست دارد عشق خود را با سيب تقسيم كند

دلش مي خواهد دوستي را پيدا كند

فردايي باشد و او ببيند

مخمل سياه را كنار زد

خود را خالي كرد عشق را فرياد زد

آسمان مي بارد

خيس مي شوند دو چشمان آبي رنگ ابرها

پر مي كند دلهاي عاشقان را

چترها را ببنديد

باران عشق آمده است تا دلهاي ما را سيراب كند

چشم ها را باز كنيد

و ببين باران با چه عشقي به سراغ تو آمده .

http://www.askquran.ir/gallery/images/12311/1_29osks3.jpg


گفته بودم گربیایی مقدمت را گل فشانم * گل چه قابل مهربانم چشمهایم فرش راهت .

آقا جان ! حيف نيست ماه شب چهارده پشت ابرهاي تيره و پاره پاره پنهان بماند ؟ حيف نيست ديده را

شوق وصال باشد ولي فروغ ديده نباشد ؟

مهدي جان به رو سياهيمان نگاه نكن و به دستهايمان كه خالي و گناهكارند قلبمان را ببين كه هر روز

صبح و شام تو را مي خوانند .

مهدي جان بيا و دنياي دل را به بوي خوش فطرت پر كن دل هايي را كه همواره در سرزمين نيمه شب

تو را مي خوانند و به عشق تو در آسمان مكاشفه پرواز مي كنند .

درد تو را به تنهايي نمي كشم كه تمام سنگريزه هاي زمين منتظر گام هاي تو اند تا كوه شوند و پرچم

تو را در اوج عشق خود بر افرازند و آن وعده ي محتوم چه نزديك است اگر عاشق باشي .

تو خواهي آمد و ياس ها و نيلوفرهاي سركش را به دعوت خواهي خواند و حضور تو تسلاي دل ياس هاي

كبود خواهد بود .


هر روز كه مي گذرد يك روز به ظهور امام زمان نزديك تر مي شويم اما به خود امام زمان چه طور ؟؟؟

میلاد مهدی(عج)، تصنیف سرخ ترانه های انتظار، بر عموم مسلمین جهان مبارک باد!


www.bia2net.ir



ماه من غصه چرا ؟

آسمان را بنگر كه هنوز بعد صدها شب و روز

مثل آن روز نخست

گرم و آبي و پر از مهر به ما مي خندد

يا زميني را كه دلش از سردي شبهاي خزان

نه شكست و نه گرفت

بلكه از عاطفه لبريز شد و

نفسي از سر اميد كشيد

و در آغاز بهار دشتي از ياس سپيد

زير پاهامان ريخت

تا بگويد كه هنوز پر امنيت احساس خداست

ماه من غصه چرا ؟

تو مرا داري و من

هر شب و روز

آرزويم همه خوشبختي توست

ماه من ! دل به غم دادن و از ياس سخن ها گفتن

كار آنهايي نيست كه خدا را دارند ...

ماه من غم و اندوه اگر هم روزي مثل باران باريد

يا دل شيشه ايت از لب پنجره عشق زمين خورد و شكست

با نگاهت به خدا چتر شادي وا كن

و بگو با دل خود كه خدا هست خدا هست 

او هماني است كه در تاريك ترين لحظه ي شب راه نوراني اميد نشانم مي داد

او هماني است كه هر لحظه دلش مي خواهد همه زندگي ام غرق شادي باشد

ماه من غصه اگر هست بگو تا باشد

معني خوشبختي بودن اندوه است

اين همه غصه و غم اين همه شادي و شور

چه بخواهي و چه نه ميوه يك باغند

همه را با هم و با عشق بچين

ولي از ياد مبر

پشت هر كوه بلند سبزه زاريست پر از ياد خدا

و در آن باز كسي مي خواند

كه خدا هست خدا هست

و چرا غصه جرا غصه ؟

http://img01.picoodle.com/img/img01/5/12/20/f_llllm_5b02024.jpg

كاش چون پاييز بودم ، كاش چون پاييز بودم

كاش چون پاييز خاموش و ملال انگيز بودم

برگ هاي آرزوهايم يكايك زرد ميشد

آفتاب ديدگانم سرد ميشد

آسمان سينه ام پر درد ميشد

ناگهان طوفان اندوهي به جانم چنگ مي زد

اشكهايم همچو باران

دامنم را رنگ مي زد

وه ، چه زيبا بود اگر پاييز بودم

وحشي و پر شور و رنگ آميز بودم

شاعري در چشم من مي خواند ، شعري آسماني

در كنار قلب عاشق شعله مي زد

در شرار آتش دردي نهاني

نغمه ي من .....

همچو آواي نسيم پر شكسته

عطر غم مي ريخت بر دلهاي خسته

پيش رويم

چهره تلخ زمستاني جواني

پشت سر

آشوب تابستان عشقي نهاني

سينه ام

منزلگه اندوه و درد و بدگماني

كاش چون پاييز بودم ، كاش چون پاييز بودم .

                                                          



http://www.fdsoftware.it/mairi/images/Esseri_luce_ombra/night1.jpg


زمين فصاحت برگ چنار را

به باد خسته ي پاييز مي سپرد

هوا ترنم سودايي شكفتن را

ز نبض بي تپش خاك مي گرفت

غروب حرف خودش را

به گوش جنگل خاموش گفته بود

و شيرواني لال

ميان دوده ي افشان شب شبح مي شد

ميان درهم هذيان من دو شعله ي سبز نشست

به روي شيشه ي تار

ملال پرده شكست

و از حقيقت اشيا بوي شك بر خاست

و با حقيقت اشيا بوي او پيوست

تمام پنجره ي من

خيال او شده بود

تمام پوستم از عطر آشتي بيمار

تمام ذهن من از نور و نسترن سر شار

من از رطوبت سبز نگاه او ديدم

كه در نهايت چشمش كبوتر دل من

قلمرويي ز برهنه ترين هواها داشت

و اشتياق تب آلود بامهاي بلند

در آفتاب ز پرواز دور او مي سوخت

ز روي پنجره ي من

خيال او پر زد

و شب ادامه گرفت

و من ادامه گرفتم .

                                          

http://ghoroobe-deltangi.persiangig.com/baharan.jpg


پاييز محزوني

كه در خون تو مي خواند

گامي به تو نزديك و گامي دور

آرام همراه تو مي آيد

روزي تمام باغ را

تسخير خواهد كرد

اي روشن آراي چراغ لالگان

در رهگذار باد

با من نمي گويي

آن آهوان شاد و شنگ تو

سوي كدامين جو كناراني گريزان اند ؟

آه

شبهاي باران تو وحشتناك

شبهاي باران تو بي ساحل

شبهاي باران تو از ترديد

و از اندوه لبريز است

مي دانم و تنهايي باغي

كه رستنگاه آواي هزاران بود

و اينك

خنياگرش خاموش

و آرايه اش

خونابه ي برگان پاييز است .

                                        



http://deborah1.persiangig.com/160/7/axe-sub-ir_mihayco_1.gif


دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت

اي دختر بهار حسد مي برم به تو

عطر و گل و ترانه و سرمستي ترا

با هر چه طالبي به خدا مي خرم ز تو

بر شاخ نوجوان درختي شكوفه اي

با ناز مي گشود دو چشمان بسته را

ميشست كاكلي به لب آب نقره فام

آن بالهاي نازك زيباي خسته را

خورشيد خنده كرد و ز امواج خنده اش

بر چهر روز روشني دلكشي دويد

موجي سبك خزيد و نسيمي به گوش او

رازي سرود و موج به نرمي از او رميد

خنديد باغبان كه سر انجام شد بهار

ديگر شكوفه كرده درختي كه كاشتم

دختر شنيد و گفت چه حاصل از اين بهار

اي بس بهارها كه بهاري نداشتم

خورشيد تشنه كام در آن سوي آسمان

گويي ميان مجمري از خون نشسته بود

مي رفت روز و خيره در انديشه اي غريب

دختر كنار پنجره محزون نشسته بود .

                                                    




سايه در شب

http://www.hamdardi.net/imgup/18460/1256188299_18460_9585e68e04.JPG

 ای کدامین شب
یک نفس بگشای
جنگل انبوه مژگان سیاهت را
تا بلغزد بر بلور برکه چشم کبود تو
پیکر مهتابگون دختری کز دور
با نگاه خویش می جوید
 بوسه شیرین روزی آفتابی را
 از نوازش های گرم دست های من
 دختری نیلوفرین شبرنگ مهتابی
 می تپد بی تاب در خواب هوسناک امید خویش
 پای تا سر یک هوس آغوش
و تنش لغزان و خواهش بارمی جوید
 چون مه پیچان به روی دره های خواب آلود سپیده دم
بسترم را
تا بلغزد از طلب سرشار
همچو موج بوسه مهتاب
روی گندم زار
 تا بنوشد در نوازشهای گرم دستهای من
شبنم یک عشق وحشی را
 ای کدامین شب باک نفس بگشای سیاهت را

                                                                         هوشنگ ابتهاج

باران

http://king.parsiking.com/baran/1.gif


باز باران با ترانه

با گهر هاي فراوان
مي خورد بر بام خانه
يادم آرد روز باران
گردش يك روز ديرين
خوب و شيرين
توي جنگل هاي گيلان
كودكي ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازك
چست و چابك
با دو پاي كودكانه
مي دويدم همچو آهو
مي پريدم از سر جو
دور مي گشتم ز خانه
مي شنيدم از پرنده
از لب باد وزنده
داستان هاي نهاني
راز هاي زندگاني
برق چون شمشير بران
پاره مي كرد ابر ها را
تندر ديوانه غران
مشت مي زد ابرها را
جنگل از باد گريزان
چرخ ها مي زد چو دريا
دانه هاي گرد باران
پهن ميگشت هر جا
سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توي اين درياي جوشان
جنگل وارونه پيدا
بس گوارا بود باران
به  چه زيبا بود باران
مي شنيدم اندر اين گوهر فشاني
رازهاي جاوداني
پند هاي آسماني
بشنو از من كودك من
پيش چشم مرد فردا
زندگاني خواه تيره
خواه روشن


هست زيبا
هست زيبا

آخرين جرعه ي اين جام !

http://mermer.jeeran.com/lilas_arvores.jpg

همه مي پرسند :

چيست در زمزمه ي مبهم آب ؟

چيست در همهمه ي دلكش برگ ؟

چيست در بازي آن ابر سپيد

روي اين آبي آرام بلند

كه تو را مي برد اينگونه به ژرفاي خيال ؟

چيست در خلوت خاموش كبوترها ؟

چيست در كوشش بي حاصل موج ؟

چيست در خنده ي جام ؟

كه تو چندين ساعت

مات و مبهوت به آن مي نگري ؟!

نه به ابر

نه به آب

نه به برگ

نه به اين آبي آرام بلند

نه به اين خلوت خاموش كبوترها

نه به اين آتش سوزنده كه لغزيده به جام

من به اين جمله نمي انديشم .

من مناجات درختان را هنگام سحر

رقص عطر گل يخ را با باد

نفس پاك شقايق را در سينه ي كوه

صحبت چلچله ها را با صبح

نبض پاينده ي هستي را در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه ي گل

همه را مي شنوم

مي بينم !

من به اين جمله نمي انديشم !

به تو مي انديشم

اي سراپا همه خوبي

تك و تنها به تو مي انديشم

همه وقت

همه جا

من به هر حال كه باشم به تو مي انديشم

تو بدان اين را ، تنها تو بدان !

تو بيا

تو بمان با من ، تنها تو بمان !

جاي مهتاب به تاريكي شب ها تو بتاب

من فداي تو ، به جاي همه گل ها تو بخند

اينك اين من كه به پاي تو در افتادم باز

ريسماني كن از آن موي دراز

تو بگير

تو ببند

تو بخوان

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ي ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من تنها تو بمان

در دل ساغر هستي تو بجوش

من همين يك نفس از جرعه ي جانم باقي است

آخرين جرعه ي اين جام تهي را تهي را تو بنوش !

                                                                    فريدون مشيري


همراه

http://www.pix2pix.org/my_unzip/12276916737.jpg

تنها در بي چراغي شب ها مي رفتم .

دست هايم از ياد مشعل ها تهي شده بود .

همه ي ستاره هايم به تاريكي رفته بود .

مشت من ساقه ي خشك تپش ها را مي فشرد

لحظه ام از طنين ريزش پيوندها پر بود .

تنها مي رفتم ، مي شنوي ؟ تنها .

من از شادابي باغ زمرد كودكي براه افتاده بودم .

آيينه ها انتظار تصويرم را مي كشيدند ،

درها عبور غمناك مرا مي جستند .

و من مي رفتم ، مي رفتم تا در پايان خودم فروافتم .

ناگهان ، تو از بيراهه ي لحظه ها ، ميان دو تاريكي ، به من پيوستي .

صداي نفس هايم با طرح دوزخي اندامت در آميخت :

همه ي تپش هايم از آن تو باد ، چهره ي به شب پيوسته ! همه تپش هايم

من از برگ ريز سرد ستاره ها گذشته ام

تا در خط هاي عصياني پيكرت شعله ي گمشده را بربايم .

دستم را به سراسر شب كشيدم ،

زمزمه ي نيايش در بيداري انگشتانم تراويد

خوشه ي فضا را فشردم ،

قطره هاي ستاره در تاريكي درونم درخشيد .

و سرانجام

در آهنگ مه آلود نيايش تو را گم كردم

ميان ما سرگرداني بيابان هاست

بي چراغي شب ها ، بستر خاكي غربت ها ، فراموشي آتش هاست .

ميان ما « هزار و يك شب » جست و جو هاست .

باغ من

http://www.karmaskorner.com/psp/autumn.gif

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر با آن پوستين سرد نمناكش

باغ بي برگي

روز و شب تنهاست ،

با سكوت پاك غمناكش

ساز او باران ، سرودش باد

جامه اش شولاي عرياني ست

ور جز اينش جامه اي بايد ،

بافته بس شعله ي زر تار پودش باد

گو برويد يا نرويد ، هر چه در هر جا كه خواهد يا نمي خواهد

باغبان و رهگذاري نيست

باغ نوميدان ،

چشم در راه بهاري نيست

گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد

ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد

باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست ؟

داستان از ميوه هاي سر به گردون ساي اينك خفته در تابوت پست خاك مي گويد

باغ بي برگي

خنده اش خوني ست اشك آميز

جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن

پادشاه فصل ها ، پاييز .

قطرات سه گانه

http://koty2006.jeeran.com/flowers058.jpg

روزي هنگام سحر گاهان ، رب النوع سپيده دم از نزديكي گل سرخ شكفته اي مي گذشت . سه قطره آب بر

روي برگ گل مشاهده نمود كه او را صدا كردند .

- چه مي گوييد اي قطرات درخشان ؟

- مي خواهيم در ميان ما حكم شوي .

- مطلب چيست ؟

- ما سه قطره ايم كه هر يك از جايي آمده ايم : مي خواهيم بدانيم كدام بهترينيم .

- اول تو خود را معرفي كن .

يكي از قطرات جنبشي كرد و گفت :

- من از ابر فرود آمده ام . من دختر دريا و نماينده ي اقيانوس مواجم .

دومي گفت :

- من ژاله و پيشرو بامدادم . مرا مشاطه ي صبح و زينت بخش رياحين و ازهار مي نامند .

- دخترك من ! تو كيستي ؟

- من چيزي نيستم . من از چشم دختري افتاده ام . نخستين بار تبسمي بودم : مدتي دوستي نام داشتم :

اكنون اشك ناميده مي شوم .

دو قطره ي اولي از شنيدن اين سخنان خنديدند اما رب النوع ، قطره ي سومي را به دست گرفت و گفت :

- هان ! به خود باز آييد و خود ستايي ننماييد . اين از شما پاكيزه تر و گران بهاتر است .

- اولي گفت : من دختر دريا هستم .

- دومي گفت : من دختر آسمانم .

- رب النوع گفت : چنين است اما اين نجار لطيفي است كه از قلب بر خاسته و از مجراي ديده فرود  آمده

است !

اين بگفت و قطره ي اشك را مكيد و از نظر غايب گشت .

بي تو ، مهتاب شبي ، باز ز آن كوچه گذشتم ،

همه تن چشم شدم ، خيره به دنبال تو گشتم ،

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم .

در نهانخانه ي جانم گل ياد تو ، درخشيد

باغ صد خاطره خنديد ،

عطر صد خاطره پيچيد :

يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو ، همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت .

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ي ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

يادم آمد تو به من گفتي :

« از اين عشق حذر كن !

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب آيينه ي عشق گذران است ،

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است ،

باش فردا كه دلت با دگران است !

تا فراموش كني ، چندي از اين شهر سفر كن ، »

با تو گفتم : « حذر از عشق ! ؟ - ندانم

سفر از پيش تو ؟ هرگز نتوانم ،

نتوانم ؟

روز اول ، كه دل من به تمناي تو پر زد ،

چون كبوتر ، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدي ، من نه رميدم ، نه گسستم ..»

باز گفتم كه : « تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم ، نتوانم ! »

اشكي از شاخه فرو ريخت

مرغ شب ، ناله ي تلخي زد و بگريخت ...

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد !

يادم آمد كه : دگر از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم .

نگسستم ، نرميدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شب هاي ديگر هم ،

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم ،

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم ...

بي تو ، اما ، به چه حالي من از آن كوچه گذشتم !


http://amir32a.persiangig.com/zibayi/gif/roz.gif

كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ

كار ما شايد اين است

كه در افسون گل سرخ

شناور باشيم .

پشت دانايي اردو بزنيم.

دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم.

صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم.

هيجان ها را پرواز دهيم.

روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم.

آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي "هستي".

ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم.

بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم.

نام را باز ستانيم از ابر،

از چنار، از پشه، از تابستان.

روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم.

در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم.

كار ما شايد اين است

كه ميان گل نيلوفر و قرن

پي آواز حقيقت بدويم

رويا

 

با اميدي گرم و شادي بخش  

با نگاهي مست و رويايي

دخترك افسانه مي خواند

نيمه شب در كنج تنهايي

بي گمان روزي ز راهي دور

مي رسد شهزاده اي مغرور

مي خورد بر سنگفرش كوچه هاي شهر

ضربه ي سم ستور باد پيمايش

مي درخشد شعله ي خورشيد

بر فراز تاج زيبايش

تار و پود جامه اش از زر

سينه اش پنهان به زير رشته هايي از در و گوهر

مي كشاند هر زمان همراه خود سويي

باد ، پرهاي كلاهش را

يا بر آن پيشاني روشن

حلقه ي موي سياهش را

مردمان در گوش هم آهسته مي گويند ،

« آه ... او با اين غرور و شوكت و نيرو

« در جهان يكتاست

« بي گمان شهزاده اي والاست »

دختران سر مي كشند از پشت روزنها

گونه هاشان آتشين از شرم اين ديدار

سينه ها لرزان و پر غوغا

در تپش از شوق يك پندار

« شايد او خواهان من باشد » !

ليك گويي ديده ي شهزاده ي زيبا

ديده ي مشتاق آنان را نمي بيند

او از اين گلزار عطر آگين

برگ سبزي هم نمي چيند

همچنان آرام و بي تشويش

مي رود شادان به راه خويش

ضربه ي سم ستور باد پيمايش

مقصد او ، خانه ي دلدار زيبايش

مردمان از يكديگر آهسته مي پرسند

« كيست پس اين دختر خوشبخت ؟

ناگهان در خانه مي پيچد صداي در

سوي در گويي ز شادي مي گشايم پر

اوست ... آري .... اوست

« آه .... اي شهزاده ... اي محبوب رويايي

نيمه شبها خواب مي ديدم كه مي آيي »

زير لب چون كودكي آهسته مي خندد

با نگاهي گرم و شوق آلود

بر نگاهم راه مي بندد

« اي دو چشمانت رهي روشن به سوي شهر زيبايي

اي نگاهت باده اي در جام مينايي

آه ... بشتاب اي لبت همرنگ خون لاله ي خوشرنگ صحرايي

ره بسي دور است

ليك در پايان اين راه ، قصر پر نور است »

مي نهم پا بر ركاب مركبش خاموش

مي خزم در سايه ي آن سينه و آغوش

مي شوم مدهوش .

باز هم آرام و بي تشويش

مي خورد بر سنگفرش كوچه هاي شهر

ضربه ي سم ستور باد پيمايش

مي درخشد شعله ي خورشيد

بر فراز تاج زيبايش

مي كشم همراه او زين شهر غمگين رخت .

مردمان با ديده ي حيران زير لب آهسته مي گويند :

« دختر خوشبخت ! .... »

http://sites.google.com/site/ahadpop2/shah-beyt.jpg

به مناسبت روز مادر

http://mehdiesk.ir/Pics/LoveMother.jpg 


روز مادر يعني بهانه ي در آغوش كشيدن زني كه نوازشگر همه سالهاي دلتنگي تو بود .

روز مادر يعني بهانه ي بوسيدن خستگي دستهايي كه عمري به پاي باليدن تو چروك شد .

روز مادر يعني به تعداد آرامش همه خوابهاي كودكانه ي تو

روز مادر يعني باز هم بهانه ي مادر گرفتن ....

ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) و روز مادر مبارك .****







گفتگو با خدا

http://www.pdm-co.com/ddr/god.JPG

خواب ديدم در خواب با خدا گفتگويي داشتم .

خدا گفت : پس مي خواهي با من گفتگو كني . گفتم : اگر وقت داشته باشيد .

خدا لبخند زد و گفت : وقت من ابدي است . چه سوالاتي در ذهن داري كه مي خواهي از من بپرسي ؟

گفتم چه چيز بيش از همه شما را در مورد انسان متعجب مي كند ؟

خدا پاسخ داد ......

اين كه آنها از بودن در دوران كودكي ملول مي شوند عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران كودكي را مي خورند .

اين كه سلامت شان را صرف به دست آوردن پول مي كنند و بعد پول شان را خرج حفظ سلامت مي كنند .

اين كه با نگراني نسبت به آينده زمان حال فراموش شان مي شود آن چنان كه ديگر نه در آينده زندگي مي كنند و نه در حال .

اين كه چنان زندگي مي كنند كه گويي هرگز نخواهند مرد و چنان مي ميرند كه گويي هرگز زنده نبوده اند .

خداوند دست هاي مرا در دست گرفت و مدتي هر دو ساكت مانديم .

بعد پرسيدم به عنوان خالق انسان ها مي خواهيد آنها چه درس هايي را از زندگي ياد بگيرند ؟

خدا با لبخند پاسخ داد :

ياد بگيرند كه نمي توان ديگران را مجبور به دوست داشتن خود كرد اما مي توان محبوب ديگران شد .

ياد بگيرند كه خوب نيست خود را با ديگران مقايسه كنند.

ياد بگيرند كه ثروتمند كسي نيست كه دارايي بيشتري دارد بلكه كسي است كه نياز كمتري دارد .

ياد بگيرند كه ظرف چند ثانيه مي توانيم زخمي عميق در دل كساني كه دوست شان داريم ايجاد كنيم و

سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التيام يابد .

با بخشيدن بخشش ياد بگيرند .

ياد بگيرند كساني هستند كه آنها را عميقا دوست دارند اما بلد نيستند احساس شان را ابراز كنند .

ياد بگيرند كه هميشه كافي نيست ديگران آنها را ببخشند بلكه خودشان هم بايد خود را ببخشند .

و ياد بگيرند كه من اينجا هستم .

                                                    هميشه 





من از معراج آسمانها مي آيم ...

http://www.loo3.com/loo3/289/fantasy%20pic%20(6).jpg


همه ی طبقات آسمان را گشته ام ، در دل ستاره باران نیمه شبهای روشن و مهربان تابستان ، بر جاده کهکشان تاخته ام ، صحرای ابدیت را درنوردیده ام ، بال در بال فرشتگان ، در فضای پاک ملکوت شنا کرده ام ، با خدایان ،ایزدان با همه ی الهه های زیبای آسمان ، با همه ارواح جاویدی که در نیروانای روشن و بی وزش آرام یافته اند آشنا بوده ام .از هر جا ، از هر یک یادی ، یادگاری ، برایت آورده ام . از سیمای هر کدام زیباترین خط را ربوده ام ، از اندام هر یک نازنین طرح را گرفته ام ، از هر گلی ، افقی ، دریایی ، آسمانی ، چشم اندازی ، رنگی دزدیده ام ، و ، با دست و دامنی پر از خطها و رنگها و طرح های آن سوی این آسمان زمینی ، از معراج نیمه شبان تنهایی ، به دامان مهربان تو – ای دامن حریر مهتاب شبهای زندگی سیاه من – فرود آمده ام ، نشسته ام تا آن ودیعه ها که از آسمانها آورده ام در دامن تو ریزم .

برگرفته از کتاب هبوط در کویر

زمستان

http://hapaly2.persiangig.com/image/mov/winter%20(2).gif

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت ،

                                            سرها در گريبان ست .

كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را .

نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند ،

كه ره تاريك و لغزان است .

و گر دست محبت سوي كس يازي ،

به اكراه آورد دست از بغل بيرون

كه سرما سخت سوزان ست

نفس ، كز گرمگاه سينه ات آيد برون ، ابري شوي تاريك

چو ديوار ايستد در پيش چشمانت

نفس كاينست ، پس ديگر چه داري چشم

ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟

مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين

هوا بس نا جوانمرد سرد است ..... آي ....

دمت گرم و سرت خوش باد !

سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي !

منم من ، ميهمان هر شبت ، لولي وش مغموم

منم من سنگ تيپا خورده ي رنجور

منم دشنام پست آفرينش ، نغمه ي ناجور

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بي رنگ بي رنگم .

بيا بگشاي در ، بگشاي ،دلتنگم.

حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد .

تگرگي نيست . مرگي نيست .

صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان ست .

من امشب آمدستم وام بگزارم .

حسابت را كنار جام بگذارم .

چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد بامداد آمد ؟

فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست .

حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان ست .

و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده ،

به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهانست

حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است .

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت .

هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان

نفس ها ابر ، دلها خسته و غمگين

درختان اسكلتهاي بلور آجين

زمين دل مرده ، سقف آسمان كوتاه

غبار آلوده  مهر و ماه

زمستان است .



http://toppic.persiangig.com/1254255659.jpg

دشت هایی چه فراخ

كوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی
پشت تبریزی ها
غفلت پاكی بود كه صدایم می زد
پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم
چه كسی با من حرف می زد ؟
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ
و فراموشی خاك
لب آبی
گیوه ها را كندم و نشستم پاها در آب

من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نكند اندوهی ‚ سر رسد از پس كوه

چه كسی پشت درختان است ؟
هیچ می چرد گاوی در كرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند كه چه تابستانی است
سایه هایی بی لك
گوشه ای روشن و پاك
كودكان احساس! جای بازی اینجاست

زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید كرد

در دل من چیزی است مثل یك بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم كه دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر كوه
دورها آوایی است كه مرا می خواند

 ***شايد آن روز كه سهراب نوشت :
 تا شقايق هست زندگي بايد كرد خبري از دل پر درد گل ياس نداشت
بايد اينجور نوشت ، هر گلي هم باشي چه شقايق چه گل پيچك و ياس
زندگي اجباريست***

 

الهي ......

http://mahdi84.persiangig.com/image/ok/Love%20Pictures%20(37).JPG