سخت و خسته کننده

دوست ندارم صبح مجبور بشم با استرس بیدار بشم که برسم سر کار

پس چرا عادت نمیکنم ؟

چرا روز به روز بیشتر دارم زده میشم....

ولی کاریش نمیشه کرد و همینه

شاید تا سال دیگه تصمیم گرفتم نرم دیگه.....

ولی از فردا باید حتما برم باشگاه

حتما......

من فردا ساعت ۴ و نیم میرم باشگاه همین نزدیک.....

+ تاريخ جمعه هشتم دی ۱۴۰۲ساعت 23:40 نويسنده مهسا |

بعد از ۵ ماه بهم اون دهنی که قرار بوده ازم سرویس بشه رو نشون دادی🙃✋️

ولی بازم شکرت کردم

چون شاید این نجات من باشه.... از زندگی ای که هیچ چیزش سر جاش نبود و به قول محسن یگانه:

زمستون زده این رابطه رو اما

نمیریم و نشستیم وسط سرما

تموم میشه یه روز صبر یکی از ما

میره....

و این اتفاق افتاد!

دقیقا بعد از ا ن خوشحالیا و معجزه ای که بهم نشون دادی

این اتفاق افتاد....توی دهنم نمی‌چرخه بگم تلخه وقتی حس میکنم حتی همین خواست تو و یه مدل استجابت بوده....

تو حال منو می‌دیدی و من فکر میکردم قراره تا ابد همه چیز همینجوری بمونه

و یهو همه چیز تموم شد....

هر چند حس تنهایی و آینده ی نا معلومم ....دلتنگی برای خونه ام

روزی یکبار خفه ام میکنه اما

احساساتمو که کنار میذارم

فقط باید بگم تو بازم به من نشون دادی که هستی....

نمیدونم قراره چی بشه و ادامه ی داستان من چه شکلیه

اما بازم همه چیزو میسپرم به خودت و به کسی جز خودت رو نمیزنم

منتظر میشینیم

صبوری میکنم

به کمک معجزه ای که ۵ ماه پیش جلوی پام گذاشتی و انقدر مشغولم کرده که وفت فکر کردن به خودمم ندارم و شبا زود میخوابم و صبحا زود میرم و.....

این شده زندگی جدید من با یه دنیا عشقی که از دانش آموزام میگیرم:)

راستی من یک ماهه عمه شدم و یک ماهه که جدا شدم.‌‌‌‌...همین قدر قشنگ و غمگین

+ تاريخ شنبه چهارم آذر ۱۴۰۲ساعت 21:57 نويسنده مهسا |

من همیشه...هر وقت که دلم گرفت اومدم اینجا...اما این بار حالم خیلی خوبه... انقدر خوب که دوست دارم به همه دنیا بگم چه چیزی رو تجربه کردم و دیدم و حس کردم... جوری که میگم یعنی قراره زندگی در ادامه چه دهنی ازم سرویس کنه که اینجوری خوشحالم کرده!:))) اما نمیخوام بهش فکر کنم الان فقط وقت اینه که بگم خدایا مرسی که با واقعی کردن یهوییه این رویا...بهم بودن خودتو...حس کردن خودتو نشون دادی....در اصل من از این که تو رو بیش از همیشه حس کردم خوشحالم...این که تو رو انگاری دیدم... این که بهم نشون دادی منو میبینی و میشنوی...اینکه منو لایق دونستی....میدونم شاید خیلی سخت باشه شاید خسته شم اصلا نمیدونم...من الان فقط پر از حال خوبم و به‍ چیزی جز این فکر نمیکنم! دوست دارم تا تهه دنیا این ذوق رو زنده نگه دارم و تا همیشه یادم بمونه که برام چیکار کردی.... منی که برای این رویا جز از خودت خواستن کار دیگه ای نکردم و تو مثل ۵ سال پیش یکبار دیکه بهم هدیه دادی...وایسادی و تماشا کردی که چحوری از اون هدیه و رویا محافظت میکنم؟! یعنی منو لایق هدیه ی بعدی دونستی؟! خدایا جانم.....منو ببخش برای وقتایی که به وجودت ذره ای ذره ای ذره ای شک میکنم...در حالی که تو هستی! خوبم هستی!

+ تاريخ یکشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 0:49 نويسنده مهسا |

تا کی و تا چقدر باید ادامه داد و به کجا رسید؟

هر چی جلو میره... بی احساسی ... بی تفاوتی... گنگی و خستگی بیشتر میشه و ما هنوز زنده ایم

هوس می‌کنی بری سفر

میری و وقتی میری اونجوری نیست که هوس کرده بودی

هوس می‌کنی یه ساندویچ بخوری

میخری و میخوری و اونجوری نیست که هوس کرده بودی

هوس می‌کنی آهنگ گوش بدی....سریال ببینی

تا کی تا چه وقت؟

کار میکنی و پول در میاری که چیکار کنی ؟

که اجاره بدی که قسط بدی

که ماشین بخری

که خونه بخری

که وسایل جدید بخری

که لباس و کفش و کیف بخری و ....

تا کی؟

تا کی....چقدر....برای چی.....

خدایا بس نیست ؟ زیادی نیست؟

.

.

همش دلم میخواد یه چیزی بخورم

همش سیر نمیشم از خواب و خوردن و حالم بده

+ تاريخ جمعه بیست و نهم مهر ۱۴۰۱ساعت 1:2 نويسنده مهسا |

زندگی هر چی جلو میره فقط میخواد به تو ثابت کنه که هیچ چیزی اونجوری که تو فکر میکنی نیست درست مثل یه سریال...بت های تو رو دونه دونه میشکنه و بهت ثابت میکنه که تنهایی

که کسی رو نباید باور داشته باشی....یه بی اعتمادی میندازه به جونتو باهات کاری میکنه که اقرار کنی همینه...همینه که هست و حالا زندگی رو اونجوری که از پس خودتو کارات بربیای ادامه بده

تمام بدنتو یکی دو روز به لرزه میندازه و از روز سوم به بعد انگاری که هیچ اتفاقی نیافتاده سِر میشی و ادامه میدی....دیگه هیچی برات مهم نیست دیگه روی هیچ چیزی حساس نیستی و فقط بلند میشی و ادامه میدی

سرد و یخ و احمقانه امیدوار به یه اتفاق احتمالا خوب ادامه میدی در حالی که همه چیز خرابه....همه چیز فرو ریخته....

پ.ن: توی اسنپ نوشتمش

+ تاريخ سه شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۱ساعت 19:11 نويسنده مهسا |

چند ساعت دیگه وارد ۲۶ سالگی میشم

انگاری که اصلا شبیه سالای قبل خودم نیستم

اون ذوق یا اون غم غریب هر سالم....

بخوام ملموس تر بگم یه چیزی تو مایه های حس امام خمینی که وقتی که داشت از تبعید برمیگشت

اوا راستی ۲۶ دی روز فرار شاهه😂 شاید واسه همینم من حسم شبیه امام خمینی شده 😂

حال ندارم بیشتر از این بنویسم فقط اینکه تولدم مبارک !

دلم میخواد حتما یه کیک با شمع ۲۶ فوت کنم ولی🙄 با اینکه حسی ندارم

و نمیدونم چرا همش فک میکردم ۲۷ سالمه! مجبور شدم بشمارم تا یادم بیاد ۲۶ سالمه!

این بحث وارد ۲۷ میشی و اینارو بازش نکنیم حالا....🚶🏻‍♀️

 

+ تاريخ شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۰ساعت 21:49 نويسنده مهسا |

 صبح بخیر

البته من هنوز نخوابیدم

فکرم هزار جا هست ! عینا هزار جا !

تموم کردن برنامه ای که دارم مینویسم ،

این که بازم ندید بگیرم زحمتای اصلی خودم رو و با کسی شریک بشم یا نه....

و با اینکه میدونم حقمه هر طور که صلاح بدونم برم جلو ولی باز یه چیزی آزارم میده...

اینکه خیلی وقته نرفتیم خونه ی امیر اینا و من واقعا کلی کار مهم تر دارم و در عین حال ناراحتم و همش یه جوری ام!!

این که الان بخوابم یا نخوابم؟!

این که باید برم پست !!

این که جمعه عروسی چی بپوشم؟😑

این که لباسی که وایسادم کلی اتو کردم ولی انگار نه انگار که اتو شده

این که قبل از عروسی باز آرایشگاه برم یا نرم

این که اگر برم حموم رنگ موهام میره یا نه

این که  دلم میخواد بخوابم بی هیچ دغدغه ای

این که آرزو اینارو هنوز دعوت نکردم بیان خونمون

این که خونمون شده بازار شام و نمیدونم کجارو تمیز کنم و از کجا شروع کنم

این که خاله و داییم اینا گفتن میخوان بیان خونمون و از الان موندم چی درست کنم؟

این که به خاله گفتم فعلا نیاین این جمعه و اون جمعه نیستم و وویسمو سین کرد ولی دیگه جواب نداد

این که خاله بزرگم چند شب پیش ساعت ۱۱ شب زنگ زد و جواب ندادم و بعدم زنگ نزدم

این که خاله ی امیر زنگ زد از ۱۰ صبح تا ۸ شب و من دیدم و جواب ندادم و اخر شب که زنگ زد جواب دادم

این که دلم میخواد یه سریال ترکی یا کره ایه قشنگ ببینم و نمی‌دونم چی ببینم

این که خیلی وقته دست و دلم نمیره هیچ پستی بذارم

اینکه چرا تبلیغ یکی ۶۰۰ تا بازدهی داشت و یکی ۵۰ تا و چرا از ۶۰۰ تاییه پول زیادتری نگرفتم و کاش از ۵۰ تاییه از همونم کمتر میگرفتم

این که آیا به اندازه ی کافی مورد قبول و رضایت هستم؟

این که چرا توی وویس گروه ۹۰ نفره سوتی دادم؟

این که خیلی دارم چرت و پرت میگم و بهتره که بخوابم

این که دلم میخواد سایت داشته باشم

این که پس کی ورزشمو شروع میکنم

اینکه صبا و سپیده و ..... رو نشده بگم بیان خونمون

این که خسته ام...خسته ام....خسته ام.....

شب بخیر... تا ۱۲ ظهر!!

 

+ تاريخ سه شنبه هفتم دی ۱۴۰۰ساعت 8:13 نويسنده مهسا |

من اما بین تمام تلخیا و آرزو هایی که بزرگ نیستن و خیلی ام حوصلشونو ندارم

یه چیزی رو میدونم که خیلی زیاد بهش علاقه دارم....

با تموم تفاوت ها...با تموم دلشکستگی هایی که برام به وجود میاد و تلخم میکنه و خسته...

و چیزی که شاید خودمم خیلی ازش با خبر نبودم که چقدر در وجود من هست و نیست...

از تهه قلبم دلم میره برای اینکه ساعت ها جمع باشیم دور هم

مامان بابا داداش زن داداش و.... مثل یه بچه غمگین میشم از این که تموم بشه ساعت های کنار هم بودنمون....دلم میخواد همه ی کارای جهان تعطیل بشه و هیچ کس جایی نره و دور هم باشیم...

به شدت احتیاج دارم که چندین و چند روز طولانی مثلا یه سفر بریم و باهم باشیم...شبا تا صبح بیدار بمونیم و بگیم و بخندیم و بازی کنیم و حرفی از کار و مشغله نباشه...

این واقعا انگار آرزوی منه!!

مثلا یکی بیاد بپرسه چه آرزویی داری و میخوای به چی برسی؟!

همینو میگم...

که دلم میخواد بی هیچ دغدغه و دلهره ای فقط و فقط و فقط بشینیم و دور هم و باهم باشیم و زمان نگذره....زمان وایسه....

ولی امان از ساعت و ثانیه ها که وقتی که باهمیم به سرعت جلو میره و.....ذهن من مدام تکرار میکنه که امشبم داره تموم میشه....چیزی نمونده و چند ساعت دیگه بازم باید بریم سر خونه زندگیمون

و من چقدر نمیدونستم که تا این حد دلتنگی رو میتونم تجربه کنم...

و از الان حس میکنم که من اگر پیر بشم چه پیر زن زودرنج و حساس و منتظر و پر توقعی خواهم شد...که باید خانوادم دورم جمع باشن....

و انگاری که کم کم دارم مامان بزرگ و بدخلقیا و دلنازکیاش رو خوب خوب درک میکنم...که به تنهایی عادت نمیکنه...که ذوق و انتظار این رو داره هر جا رفتیم و هر جا میریم حتما بیاد و باشه و خدا نکنه بفهمه جایی رفتیم که اون نبوده ... درک میکنم که چقدر کافیه براش همین که پیش ما باشه و یه گوشه برای نتیجه هاش شنل کوچولو ببافه و از فکرش کلی ذوق کنه‌‌.....

و من مجبور میشم با دیدن اون‌ شنل کمی دلم بره... به فکر فرو برم که این ذوق و انتظار و این دستایی که از بافتن خسته نمیشن...حقشون هست که هیچ نتیجه ای رو به خودشون نبینن؟!

و باز به فکر فرو میرم که وقتی میگم دلم نمیخواد بچه ای داشته باشم و مامانم از این حرف میزنه که اگر توی این روزای بد تو رو نداشتم به چه امیدی دیگه میتونستم ادامه بدم؟!

یا وقتی میبینم که مامان بزرگ مثل خود من دلش میره برای دور هم جمع بودن و این همه سال عادت نکرده به تنهایی....میگم اون روزی که من نه مامانی دارم نه بابایی و داداش و زن داداشم هم درگیر زندگی خودشونن و شاید بچه های خودشون....باید انتظار کیو بکشم ؟ دلم برای چه دور‌ همی ای بره زود به زود که انقدر بهم نزدیک باشن؟

شاید تا اون روز دوستام هم نباشن....

اما بازم نمیتونم تهش خودمو قانع کنم که بچه ای رو بخاطر خودم رشد بدم و انتظار داشته باشم که بعدا وسط سر شلوغیاش حواسش به من باشه حتما!!

پس شایدم سالمندان جای خوبی برای من باشه :)

حتی خیلی ام باحال باشه... پر از هم سن و سالای خودم🤣

 

پ.ن: یعنی واقعا ببین من توی سن نزدیک به ۲۶....تا کجاها که نرفتم.....راستی ببخشید :| داره میشه ۲۷😳.....!!! واقعا داره میشه ۲۷؟!😳  چقدر سن بزرگ و عجیبی بود برام همیشه این عددا 😕و الان عجیب تر از همیشه....چون اصلا نمیتونم بپذیرم این گذر عمر رو....این بزرگ شدن رو و حالا حتی خوب خوب دارم درک میکنم بیشتر از همیشه اونایی رو که هیچ وقت دوست ندارن سنشون رو بگن....و من اصلا باورم نمیشه که داره کم کم ۳۰ سالم میشه !!! اما حقیقت اینه!! چه من باور کنم چه نکنم....و شایدم بخاطر همینه که دارم کم کم و ناخواگاه نگران روزای پیریم میشم.... چون زمان بیش از حد تصور زود میگذره.....

+ تاريخ شنبه چهارم دی ۱۴۰۰ساعت 5:31 نويسنده مهسا |

کرونا پدیده ی قرن که دیگه بهش عادت کردیم و

 یه جوریه انگار که میخواد تا قیام قیامت با جهش های پر رنگ و کمرنگ

 همچنان پیشمون بمونه و ما هم همگی بهش بی حس و بی توجه بشیم...

تهش بگیم آخرش که میمیریم! حالا یا به مرگ طبیعی! یا با کرونا! یا با سرطان ! یا با افسردگی...

همین الانشم زندگی نمیکنیم

داریم دووم میاریم و میریم جلو

شب صبح میشه صبح شب میشه و تهش معلوم نیست چی میخواد بشه...

چقدر کار ؟ چقدر فیلم ؟ چقدر غذا ؟ چقدر قدم زدن ؟ چقدر رشد؟ 

تهش که چی؟

من هی کم میارم و بعدم یهو یه پیامی میاد که ممنون ۲ سال پیش باعث شدید به رشته و دانشگاه دلخواهم برسم

ذوق میکنم، اشک توی چشمام جمع میشه، میگم شاید همینه رسالت من

کمک کردن...

رسالت ما کمک کردن به همدیگه و رشد دادن همدیگه است شاید...

ولی یه جاهایی شک‌ میکنم و خیره میشم و ساکت...

که تعداد آدمایی که اتفاقا نه تنها با حرفات و تلاش هات هیچ تغییری براشون به وجود نیومد...بلکه روز به روووز بدتر شدن...آینه ی دق و دو دلیت شدن....انقدر زیاده که خوبیا به چشمت نمیان

یه جوری که میگی شاید اون بقیه شانسی خوب درومدن....

هر چی میره جلو حس میکنی همه چیز اضافیه و بیخود!

هر چی ادامه پیدا میکنه دنیا

انگار داره ازمون کم میشه که اضافه نمیشه...

رشدی در کار نیست و مثل وقتی که پیر میشی و از کار افتاده 

همه چیز پایان میگیره و بنظرت دلیلی برای ادامه وجود نداره...

ادامه پیدا کردن برای من انگارر که معنی رشد رو نداره دیگه...

اینو از درون خودم و از بیرون آدم های اطرافم خوب خوب دارم میبینیم و میفهمم که همگی داریم کم و کمتر میشیم....

با صورتای جوون... با سنای نه چندان زیاد... داریم از کار افتاده میشیم...

و شایدم خطرناک !

درست مثل پیرمرد داستان اسکویید گیم....

شایدم من زیادی مریضم‌ و نباید انقدر سیاه ببینم اما...

من میترسم!

از آدمهایی که عوض میشن....

اما خوب نه!!

کاش این فیلم

زودتر تموم بشه

و انقدر الکی کش پیدا نکنه:)

 

+ تاريخ جمعه سوم دی ۱۴۰۰ساعت 4:15 نويسنده مهسا |


از دیروز فکر کردن به این جا یه حس و حال خاصی بهم میده...دوست دارم دقیقا مثل همون ۱۰ ۱۲ سال پیش هی بیام و از هر دری بنویسم و چرت و پرتم شده بگم و خودمو خالی کنم....

خیلیییی عجیبه! بعنی از اون روزایی که تنها دغدغه ام این بود حالا چی بیام آپ کنم ۱۰ ۱۲ سال میگذره؟!

از اون روزایی که کلی دوست پیدا کردم که اصلا نمیدونستم چه شکلی ان و کجان ولی خیلی دوسشون داشتم و دلم به وجودشون خوش و گرم بود...

کاش فیسبوکی درست نمیشد کاش اینستاگرامی نبود و اینجا همون حال خوب خودش رو حفظ میکرد!!

البته که نمیشه ندید گرفت که اینستاگرام چه دنیای جالبی رو پیش روم باز کرد!!‌‌ ولی ازش خستم🥲 در عین حال که نمیتونم ولش کنم ازش خیلی خستم....

احتیاج دارم انگاری یکی بیاد بهم بگه برو با خیال راحت یک هفته فقط بگیر بخواب و با هیچ کسی در ارتباط نباش....

هیچ باری روی دوشت نیست

هیچ توقعی ازت وجود نداره و هیچ مسئولیتی هم نداری....

شدم مثل یه مادری که بچه زاییده و نمیتونه بی تفاوت باشه به غذاش...به گریه هاش.... به نیازش به بازی و تفریح و هر روز رسیدگی کردن بهش....و من به مادر خسته شده از توجه هر روزی بهش...که خوصله ی خودشم نداره..

واسه همینه که میگم من دیگه نمیتونم مسئولیت بیشتری رو قبول کنم

و انگاری که هیچ وقت دام نمیخواد بچه دار بشم....

سخته خیلی سخت!!

از خودت گذشتن و دیگران رو دیدن...

به اندازه ی کافی... بچه دارم

کلی بچه ی کنکوری که شب‌ و‌ روزمو درگیر خودشون میکنن...

و من آدم فقط بخاطر پول کار کردن نیستم....

خوش به حال اونایی که هستن

اونایی که نگران هیچی نیستن...اونایی که براشون حرف و نظر هیچ کسی مهم نیست....

اونایی که بخاطر حال خوب خودشون راحت میتونن پا رو دل بقیه بذارن 

 

پ.ن: این که امشب توی مهمونی بچه ها خیلی اذیت کن یا مثلا خیلی گناهی محسوب میشدندهم بی تاثیر نیست...این که بخاطر شکسته شدن اسباب بازیشون تا اعماق وجود قلبشون میشکست و گریه میکردن... و من به این فکر میکردم که این تازه اولشه... اولای غم این دنیا.... پس من چرا باید خودخواهانه کسی رو بیارم که یک دور از این زندگی معلوم الحال رو تجربه کنه؟! هرگز این ظلم رو نخواهم کرد....

آخه خدا.....بسه بس نیست؟

+ تاريخ چهارشنبه یکم دی ۱۴۰۰ساعت 3:0 نويسنده مهسا |