در کوچه پس کوچه های بی کسی سرگردان پرسه می زدم که صدایی شنیدم صدایی که عاشقانه ترین بود صدایی ناب که ذره ذره وجودم نفوذ کرد یک نفر مرا از بام آسمان می خواند سجاده ای پیش رویم گشوده شد و من در پیشگاه الهی یک جرعه عشق نوشیدم کبوتر دلم پر کشید ومن بر بام آسمان نشستم من پناه بی کسی ام را یافتم
دلت را به دلم بسپار
بگذار لحظه ای دیگر بپایم و آنگاه، بدرود
آخرین لحظه را می خواهم در نگاهِ تو باشم
و در دلِ دریاییِ چشمانِ تو بمیرم
نگاهم کن، عشقِ من نگاهم کن
آنکس که می گفت دوستم دارد، عاشقی نبود که به شوق من آمده باشدرهگذری بود که روی برگهای خشک پاییزی راه می رفت صدای خش خش برگها همان آوازی بود که من گمان می کردم میگوید: دوستت دارم
اغلب اوقات می اندیشیم خوشبختی با ما فرسنگها فاصله دارد ،تلاش می کنیم تقلا می کنیم ،خیلی چیزها را از دست می دهیم ولی افسوس زمانی می فهمیم خوشبخت بوده ایم که ابرهای سیاه روی ماه خوشبختی را پوشانده است خوشبختی چشمک زدن ستاره ها و ستایش پروردگار گیتی است
برای کسی می نویسم که در تن خسته و رنجورم با نیروی عشقش حس نشاط و زندگی آفرید
برای کسی می نویسم که تنها با کلامش آشنایم وبا چهره اش بیگانه فقط این را می دانم که کسی هست که نور امید را دردلم کاشته ،ای کاش حضورش تنها در خیالم نبود ای کاش همیشه با من می بود